#سفر_به_زمان#پارت_ بعد از سپری شدن چند دقیقه به مسائل پیش آمده عادت کردیم. و تونستیم اونا رو باور کنیم و کمی از تعجبمون کاسته شد شیخ گفت: به زودی از اینجا میری! خودت را آماده کن گفتم: اما چه جوری باید برم شیخ گفت همانگونه که آمدی.
تودر خواب بودی که به اینجا سفر کردی، پس باز هم در خواب به زمان خودت برمیگردی. بغضم شکست و اشکی از گوشه چشمم چکید ، گفتم دلم برایتان تنگ می شود مرا به بغل گرفت و گفت: منم دلم برای تو تنگ می شود در روز قیامت هم را خواهیم دید. گفتم: انشاالله،خیلی ممنون که مرا تحمل کردین و صبور بودین من بدون شما نمیتونستم اسم اعظم رو پیدا کنم. گفت وظیفه است لبخندی به نشانه تشکر و قدردانی زدم،و گفتم: اگر من امشب خوابیدم و فردا در زمان خودم بودم، از طرف من از حاج خانوم بچه هاتون خداحافظی و تشکر کنید چشماش رو نشونه باشه باز و بسته کرد...
همین جور نشسته بودیم و از زندگی هامون میگفتیم خلاصه حسابی حرف زدیم و دردو دل کردیم .
به اتاق برگشتم، خیلی خسته بودم همینجوری که سرم رو روی بالش گذاشتم، نفهمیدم چی شد که به خواب رفتم وقتی که از خواب بیدار شدم هوا تاریک بود و بر خلاف انتظارم توی خونه خودم نبودم،و هنوز توی خونه شیخ بودم. وضو گرفتم و توی خونه نمازم رو خوندم.بعد از نماز هم دیگه خواب نرفتم و مشغول فکر کردن شدم واقعاً دوست نداشتم که از این زمان برم اما توی زمان خودم کار مهمی داشتم، و باید دنیا را از بیماری کرونا نجات میدادم. و انتظار پدر و مادرم را می کشیدم توی تمام سفرم گاهی اوقات فکر میکردم که دارم خواب میبینم، و اینا هیچکدوم واقعیت ندارند اما از ته دلم مطمئن بودم که این اتفاقات خواب نیست و از هر واقعیتی واقعی تر هستند.
...